سالها پیش، یه روز حوالی ظهر، دهن جسارتو جر دادیم، دو تا دختر چادری، رفتیم تو یکی از مردونهترین کبابیهای نارمک، و وقتی آقای سیبیلوی کبابزن پرسید میبرید؟ گفتیم نه میخوریم!
بعد، همونطور که مردها با نگاه کج و معوجی به ما، میومدن، مینشستن، چهار پنج سیخ کوبیده رو تو شش هفت لقمه میخوردن و میرفتن، ما تیکههاى بندانگشتی غذامونو با چنگال از لای لبهای به غایت دخترونه و رنگی فرو میدادیم و همراه تمام لقمهها خجالت هم بود که بجویم و قورت بدیم!
خانم پیرى اومد، نشست کنار ما دوتا، سفارش داده بود و منتظر بود ببره؛ وقتی خندههامونو دید، مهربون و مظلوم گفت: دارین به من میخندین؟» و خودشم خندید. ما بهش گفتیم که به چی میخندیم، ما حتی کلی باهاش خندیدیم، خندون راهیاش کردیم، رفت، اما وقتی رفت، نگاهش، چروکهای دست و صورتش، طرحِ چادرش، خندهاش، مخصوصا حرف و لحنش یادمون نرفت. الان خیلی سال از اون روز گذشته اما هنوز معصومیت جملهاش هست، حتی چهرهاش یادمون هست.
هنوز بغض دارم از سالهایی که توش پیرزن بودن به نشستن تو کافه و رستوران و کبابی نمیخورد، که جسورانهترین کار جوونهاش نشستن و غذا خوردن تو یه محیط مردونه بود.
این روزا چهطور؟ وقتی میخواین برین جایی که پر از آقاست، پیر باشید یا جوون، دیگه مجبور نیستید اول ساعتها پشت در، به ترس از مردم غلبه کنید؟!
درباره این سایت